short story



in the lab, physician i was sitting and waiting for the time for my mother.
a woman by said to me, what the money to him this the doctors, think the day of fifty people out who. busy calculating income was a doctor
a old man before he said, "
why don't think about tonight 50 more comfortable sleep,
50 family come on them be.
i'm with that old man got, like a bunch of strong white in my mind.
old man as he talked to, " hit the bottle from beside you failed you don't tell a thief, of entire, of that we did not.
tell me words that one of thousands of people my country is rich, poor, the crossroads are not, his " Now's the maybe change with that and look nice old man.
when hopefully a great man., meters, it " talking " instead of height, “heart”, God beautiful friend ...


تو مطب پزشک نشسته بودم و منتظر نوبت برای مادرم.
خانمی کنارم بود به من گفت؛ چه پولی به دست می اورند این دکترا، فکر کن روزی پنجاه نفر رو که ببیند میشه. مشغول محاسبه درآمد پزشک بود
که یک پیرمرد از روبرو گفت:
چرا به این فکر نمی کنید که امشب پنجاه نفر راحتتر میخوابن،
پنجاه خانواده خیال آنها آسوده تره.
حالم با این حرف پیرمرد جان گرفت، انگار یک دسته قوی سفید توی ذهنم به پرواز درآمدند.
پیرمرد همچنان حرف میزد: هر اتومبیل گرون  که از کنارتون رد شد نگید دزده، الهی کوفتش بشه از کجا آورده که ما نمیتونیم.
بگید الحمدلله که یک نفر از مردم کشور من ثروتمنده، فقیر نیست، سر چهارراه گدایی نمیکنه، نوش جونش" حال خیلی ها شاید عوض شد با این حرف و نگاه قشنگ پیرمرد.
وقتی خدا بخواد بزرگی آدمی رو اندازه بگیره، متر رو به جای قدش ، دور “قلبش” میگیره، خدا نگاه زیبا ما را دوست دارد...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.